برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) 14
نوشته شده توسط : admin

نهار بالاخره تمام شد. حالا مهتاب مانده بود چطور برگردد شرکت. ترنج و ارشیا داشتند می رفتند. ترنج کنار مهتاب امد و گفت:
تو چکار می کنی؟
من نمی دونم. تا برسیم شرکت. دیگه سه و نیم شده می رم همونجا دیگه.
می خوای من و ارشیا برسونیمت؟
مهتاب تا دهنش را باز کرد حرفی بزند ماکان پرید وسط حرفشان:
خوب من می خوام برم شرکت می برمشون دیگه.
ترنج به ماکان اخم کرد و گفت:
به حرفای ما گوش میدی؟
من؟ کی؟ نه بابا شما کنار گوش من دارین حرف می زنین.
ترنج در حالی که می خندید به ارشیا گفت:
بیا این و ببرش اون ور من با مهتاب کار دارم.
بعد دست مهتاب را گرفت و کمی از آنها فاصله گرفت و گفت:
عیب نداره با ماکان بری؟
مهتاب ماند چکار کند. نگاه پریشانی به ترنج انداخت ترنج لبخند زد و کنار گوش مهتاب گفت:
داداشم یه کم شیطون هست ولی پسر بدی نیست.
مهتاب شرم زده نیم نگاهی به ماکان انداخت که داشت دست به سینه انها را نگاه می کرد. توی دلش گفت:
چقدر این ژست دست به سینه بهش می آد.
نگاهش را به آرامی از ماکان گرفت و به ترنج گفت:
به خدا روم نمی شه همش مزاحم بودم امروز.
اگه بخوای ما می رسمونیمت.
مهتاب دیگر حاضر نبود اینقدر مزاحم خلوت ترنج و ارشیا شود. مثل اینکه چاره ای نبود باید با ماکان می رفت.
نه دیگه شما این همه راه باید بیاین شبم مهمونی می خوای بری کلی کار داری.
ترنج خم شد و گفت:
یه بوس از اون لپ تپلت بده.
مهتای هلش داد و گفت:
خجالت بکش جلو استاد.
ا مگه چیه؟
مهتاب خنده شیطانی کرد و گفت:
حسودی میکنه. راستی هیچ وقت اینجوری بوسیدیش؟
ترنج با چشم های گرد شده مهتاب را هل داد و گفت:
گم شو بی حیا.
مگه چیه. شوهرته خوب.
مرض. نگو دیگه لوس.
آها پس بوسیدی.
ترنج رنگ به رنگ شد. مهتاب از خنده مرده بود. ماکان از ان فاصله داد زد:
بابا به توافق رسیدین یا نه؟
ترنج مهتاب را به لو هل داد و گفت:
برو گمشو حقته با ماکان بری تا اونا مخ تو بخوره.
برو بابا می خوای من و بپرونی با استاد بری عشق و حال.
ترنج دیگر چیزی نگفت. چون کنار ارشیا و ماکان رسیده بودند. بجایش برایش یک چشم غره رفت که مهتاب مجبور شد لبش را گاز بگیرد تا زیر خنده نزند.
ترنج نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
مهتاب با تو میاد.
ماکان نیشش باز شد و توی دلش گفت:
به این می گن یه آبجی باحال.
رو به مهتاب گفت:
بفرمائین مهتاب خانم
و با دست به ماشینش اشاره کرد. ارشیا با ماکان دست داد و خداحافظی کرد. مهتاب هم رو به ارشیا گفت:
واقعا ممنون استاد. خیلی نهار فوق العاده ای بود.
خواهش می کنم قابل شما رو نداشت.
بازم ببخشید خلوتتون به هم زدیم.
وبه ترنج نگاه کرد که داشت به او چشم غره می رفت. مهتاب قبل از اینکه خنده اش بگیرد گفت:
بااجازه خداحافظ
و وقتی از کنار ترنج رد می شد آرام گفت:
یادت نره کم کم بیارش تو باغ.
صدای نفس پر حرص ترنج را شنید و قبل از اینکه او دهنش را باز کند در رفت. ماکان کنار ماشینش منتظر او ایستاده بود. با دیدن او لبخند زد و در جلو را برایش باز کرد.
مهتاب واقعا توی عمل انجام شده قرار گرفته بود. فکر میکرد دیگر کمال بی ادبی است که در جلو را محکم به هم بکوبد و برود عقب بنشیند.
برای همین با سری پائین سوار شد. ماکان ابروهایش را بالا انداخت و توی دلش گفت:
خوب مهتاب خانم حالا من موندم و تو. اینجا رو چکارش می کنی؟
بعد ماشین را دور زد و سوار شد. مهتاب خودش را به در چسبانده بود و سعی می کرد تا می تواند از او فاصله بگیرد. ماکان به این حالت او زیر لبی خندید و با بدجنسی گفت:
صندلی تون مشکلی داره؟
مهتاب ناخودآگاه سیخ نشست که باعث شد ماکان نتواند خودش را کنترل کند و بزند زیر خنده.و در حالی که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت:
از اینکه کنار من توی یک جای در بسته تنهایی ناراحتی؟
مهتاب کوله اش را توی بغلش فشرد حرف ماکان بوی طعنه می داد. مهتاب برگشت و به نیم رخ ماکان نگاه کرد و با دلخوری گفت:
عقیده دیگران همیشه برای شما خنده داره؟
ماکان با تعجب به سمت او برگشت دلخوری توی نگاهش پیدا بود. مهتاب نگاهش را چرخاند سمت خیابان و چانه اش را گذاشت روی دستش که تکیه داده بود به پنجره.
من منظوری نداشتم مهتاب خانم.
چرا داشتین آقا ماکان.
صدایش کمی می لرزید. ماکان توی دلش گفت:
بیا و درستش کن. عجب غلطی کردم.
من شوخی کردم.
مهتاب آهی کشید و گفت:
شوخی؟ شما طرز فکر منو مسخره کردین. شما حق ندارین کسی رو مسخره کنین چون فکرش با شما فرق داره.
ماکان تقریبا به غلط کردم افتاده بود. البته طعنه زده بود. ولی فکر نمی کرد مهتاب اینقدر ناراحت شود. دستی توی موهایش کشید و سعی کرد حرفی بزند تا اوضاع خراب شده را درست کند.
ولی باز مغزش قفل کرده بود. داشتند می رسیدند شرکت و او هنوز حرفی نزده بود. مهتاب نگاهش هنوز هم به بیرون بود. ماکان به خودش بد و بی راه می گفت که با این حرفش مهتاب را دلخور کرده.
جلوی شرکت که متوقف شد.مهتاب دستش را به دستگیره در گرفت و در حالی که صدایش همان لحن عادی را پیدا کرده بود گفت:
ممنون بابت نهار. در واقع حضور شما باعث شد منم دعوت بشم. نهار خوبی بود ممنون. در ضمن بابب بروشور هم تمام سعی مو می کنم که رضایت شما جلب بشه.
بعد در را باز کرد و ولی قبل از اینکه پیاده شود ماکان صدایش زد:
مهتاب خانم!
مهتاب برگشت طرفش و در حالی که یک لحظه توی چشم های ماکان نگاه می کرد گفت:
بله.
ماکان می دانست اگر مهسا یا نسترن یا آناهیتا و مطمئما اگر شهرزاد اینجا بود الان می توانست دستش را بگیرد و یکی از ان لبخند های معروفش را بزند و بگوید قهر نکن دیگه خانمی تا همه چیز همانجا تمام شود.
ولی مشکل این بود که مهتاب مهسا و شهرزاد و بقیه نبود که به راحتی کسی را به حریمش راه بدهد و بعد از ان تنها کارمند او بود و نه کس دیگری که به او نزدیک باشد. بله مهتاب فقط کارمند او بود یک کارمند درجه پائین.
می خواستم بگم برای من هم نهار خوبی بود.
این تنها جمله خنثایی بود که می توانست توی ان شرایط به زبان بیاورد.
مهتاب لبخند زد و پیاده شد. خوشبخانه در شرکت باز بود و مهتاب با خیال راحت از پله بالا رفت. به فاصله چند دقیقه ماکان هم رسید و یک راست رفت توی اتاقش.
مهتاب اول رفت سراغ نماز خواندنش. این بار برای خودش چادر نماز هم آورده بود. اگر می خواست برسد خوابگاه و بعد نماز بخواند قضا می شد.
وضو گرفت و یک سجاده کوچک توی اتاق پهن کرد. در را تا نیمه بست و به نماز ایستاد.
ماکان بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش از توی اتاق بیرون آمد.می خواست هر جور شده از دل مهتاب در بیاورد ان غیر مستقیم. به صورتی که شایسته رئیس و یک کارمند هست ولی باز هم نمی دانست چطور.
پشت در اتاق که رسید از نیمه باز بودن در تعجب کرد. از لای در نگاه پر تردیدی به داخل انداخت و با دیدن مهتاب توی چادر نماز برای یک لحظه میخکوب شد. نیم رخش را به سختی می دید. لبش را گزید و برگشت و رفت توی اتاقش.
مهتاب که نمازش تمام شده بود. برگشت سر کارش. چیزی به پایان ساعت کارش نمانده بود که یک پیام از طرف پروانه رسید.
نون یادت نره. دیشب خودت گفتی فردا می گیری.
مهتاب دستی به پیشانی اش زد و تند تند کارش را جمع کرد. انهایی که تمام شده بود را ریخت روی فلش و بقیه را همانطور نیمه تمام سیو کرد. وسایلش را جمع کرد و ریخت توی کوله اش.
خدا کنه این دور بر نونوایی باشه.
کوله اش را انداخت و کلاهش را سرش کرد. تاریک شده بود. سیستم را خاموش کرد و رفت سراغ خانم دیبا. خانم دیبا هم داشت جمع می کرد برود. مهتاب مقابلش ایستاد وگفت:
خانم دیبا این دور و بر نونوایی هست؟
خانم دیبا عینکش را بالا داد و در حالی که وسایلش را توی کشوی میز می گذاشت گفت:
نمی دونم. شاید آقای اقبال بدونه.
من روم نمیشه بپرسم.
خانم دیبا دست از کارش کشید و نگاهی به مهتاب انداخت بعد هم سری تکان داد و گوشی تلفن را برداشت:
ببخشید آقای اقبال این طرف ها نونوایی هست؟
.....
نه.
.....
خوب.
.....
آها فهمیدم کجا رو می گین. ممنون. ببخشد با من دیگه کاری ندارین دارم می رم.
....
باشه چشم.
گوشی را گذاشت و گفت:
آره یه سنگکی توی خیابون بالایی هست.
خیلی راهه تا اینجا؟
ده دقیقه پیاده روی داره.
بعد از اونجا بخوام سوار اتوبوس شم ایستگاه داره؟
نه باید بری جلوتر ایستگاه بعدی. البته می تونی برگردی همین جا هم سوار شی. دوتاش فرقی نمی کنه.
باشه ممنون. من این کارام تمام شده. بقیه اشم باشه شنبه.
باشه ببر. تحویل بده.
نمیشه شما بدین؟
نه آقای اقبال گفته خودت ببری.
باشه.
مهتاب بند دیگر کوله اش را هم روی شانه اش انداخت و پشت در اتاق ماکان ایستاد و در زد.

ماکان روی صندلی چرخانش نشسته بود و سرش توی سیستمش بود.
بفرما.
مهتاب وارد شد و سلام کرد.این بار هم در را نیمه باز گذاشت.
سلام. من دارم می رم کارهایی که تمام شده رو آوردم.
ماکان زیر چشمی به در نیمه باز نگاهی انداخت و با کمی حرص گفت:
ممنون.
فلش را تحویل داد و گفت:
می تونم برم.
بله.
پس خداحافظ.
به در که رسید ماکان صدایش زد:
خانم سبحانی؟
مهتاب که دستش روی در مانده بود برگشت و با تعجب گفت:
بله؟
درباره اون بروشور. می تونی خودت بری از اونجا عکس تهیه کنی؟
مهتاب در را رها کرد و یکی دو قدم تا میز را با شوق طی کرد و گفت:
بله می تونم. باور کنین من عکاسی بالاترین نمره رو آوردم تو کلاس. عکسام توی نمایشگاه آثار بچه ها به عنوان اثر برتر انتخاب شدن. تو شهرستان....
اصلا نفس نمی کشید. مغزش داشت هر چه فعالیت در زمینه عکاسی داشت بیرون می کشید تا ماکان را قانع کند که می تواند.
ماکان با سرعت وسط حرفش پرید و گفت:
خانم سبحانی اون وسطا یک نفسی هم بکشید.
مهتاب لبش را گزید و گفت:
ببخشید منظورم این بود که می تونم.
خوب همین جمله رو هم گفته بودین من متوجه شده بودم.
مهتاب سرش را حسابی پائین انداخت.:
فقط دوربین دیجیتال اگه باشه عالی میشه. من خودم دوربینم معمولیه.
باشه مشکلی نیست. برات شنبه می آرم.
مهتاب مثل بچه ها ذوق زده گفت:
واقعا؟
گفتم که میارم.
مهتاب می خواست بپرد و صورت ماکان را ببوسد و برای اینکه از کنترل خارج نشود تند گفت:
ممنون. حالا برم؟
بله می تونین برین.
مهتاب با سرعت به طرف در اتاق رفت. از خوشحالی در حال مردن بود. در اتاق را بست خانم دیبا نبود. مهتاب بندهای کوله اش را گرفت و شروع به بالا و پائین پریدن کرد. بیشتر از این نمی توانست خودش را نگه دارد. یا باید جیغ می زد یا کاری می کرد که هیجانش تخلیه شود.
صدای متعجب ماکان از پشت سرش باعث شد با وحشت یک متر عقب بپرد:
خانم سبحانی چکار می کنین؟
مهتاب وحشت زده به چشمان ماکان نگاه کرد و گفت:
خدافظ
و دوید سمت پله ومثل جت از آن پائین دوید. ماکان که تازه مغزش صحنه ای را که دیده بود پردازش کرده بود به خنده افتاد در اتاقش را بست و روی مبل ولو شد. اینقدر خندید که دلش درد گرفت.
بعد از خودش هم نفهمید چه مدت بالاخره از خندیدن دست کشید.
وای خدا. این دختر آخرشه. عین بچه های پیش دبستانی داشت بالا و پائین می پرید.
همانجور روی مبل ولو شده بود که در اتاقش باز شد و شهرزاد وارد شد.
ماکان با دیدنش از جا پرید. شهرزاد زیباتر از همیشه مقابلش ایستاده بود.ماکان به لب های رژ خورده او خیره شد.
شهرزاد خیلی خونسرد نگاهش کرد و گفت:
سلام. چرا جا خوردی؟
ماکان نگاهش را برد بالاتر تا چشم های نیمه خمارش و گفت:
سلام اینجا چکار می کنی؟
شهرزاد که توقع این استقبال سرد را نداشت با لب و لوچه ای اویزان گفت:
خوب شد گفتم شیش و نیم میام.
ماکان تازه مهمانی امشب را یادش امد.
ولی من فکر کردم شوخی کردی گفتی میای اینجا با هم بریم.
شهرزاد با قدم هایی کوتاه و آرام به طرف ماکان رفت و درست رو به رویش ایستاد و گفت:
چرا همچین فکری کردی؟
و توی صورت ماکان خم شد. شاید فاصله صورت هایشان ده سانتی متر بود. شهرزاد نگاهی به لب های ماکان انداخت و نفس عمیقی کشید. نفسش توی صورت ماکان خورد و باعث شد حال او دگرگون شود. شهرزاد کمی بیشتر به صورت او نزدیک شد و گفت:
نگفتی؟
عطرش شامه او را پر کرده بود و فکر او را حسابی به هم ریخته بود. خودش هم نمی فهمید چه نیرویی او را به سمت لبهای شهرزاد هل میدهد.
ماکان فکر کرد هر لحظه ممکن است شهرزاد هم او را ببوسد و درست زمانی که داشت مطمئن می شد. شهرزاد عقب کشید و یک قدم از او دور شد و با لبخند خاصی روی میز ماکان نشست.
ماکان که از ضعف خودش کمی اعصابش به هم ریخته بود. دست هایش را توی جیب مشت کرد و در حالی که سعی می کرد به عطر شهرزاد که تمام اتاق را پر کرده بود فکر نکند گلویی صاف کرد و بدون نگاه کردن به او گفت:
آخه فکر نمی کردم بخوای همراه من بیای خونه مون. مامان اینا خونه ان.
شهرزاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
یادم نمی آد گفته باشم همراهت میام توی خونه.
ماکان زیر لب نالید:
لعنتی.
شهرزاد داشت این افکار را به او تلقین می کرد. ماکان احساس کرد دارد کم می اورد.افکار مغشوشی داشت ذهنش را پر می کرد. توی شرکت کسی نبود. انها تنها بودند. در هم که بسته بود. فقط کافی بود خیلی خونسرد به طرف در برود و در را بدون فهمیدن شهرزاد قفل کند.

بقیه اش راحت بود. شهرزاد از روی میز پائین پرید و در حالی که دست هایش را پشت سرش توی هم قلاب کرده بود با قدم های بلند میز او را دور زد و کنار سیستمش ایستاد.
نگاه ماکان مثل آهنربا دنبالش کرد. ضربان قلبش بالا رفته بود.چیزی توی سرش داشت می گفت:
الان بهترین وقته اون از در فاصله داره ولی تو نزدیکی. راحت می رسی به در و بعد همه چی تمام میشه.
شهرزاد زیر چشمی نگاهی به ماکان انداخت و با انگشت روی مانتور خط کشید وبا همان لحن اغوا کننده گفت:
تا کی می خوای اونجا وایسی و من و نگاه کنی. مگه نمی خوای بریم مهمونی. ماکان! حواست هست؟
ماکانش را کشدار تر گفت و به او لبخند زد. ماکان عرق کرده بود. صدای توی ذهنش داد زد:
یالا این اخرین فرصته.
ماکان به در نگاه کرد. یک قدم کوتاه به سمت در برداشت ولی خودش هم نفهمید چرا تصویر مهتاب کنار در نیمه باز اتاق این همه توی ذهنش واضح رنگ گرفت.
ناگهان ایستاد و با شوک به در بسته اتاق خیره شد. شهرزاد همانجور خونسرد به سمت در رفت و گفت:
اگه نمی آی من برم.
ماکان آب دهانش را قورت داد و با یک چرخش به سمت چوب لباسی رفت. عضلاتش سفت شده بود. وقتی برگشت شهرزاد توی اتاق نبود.
ماکان پالتویش را چنگ زد و با خودش گفت:
با این دختر دیگه نباید تنها باشم.
قلبش هنوز تند می زد. عرق پیشانی اش را با دست گرفت و پالتویش را پوشید. چراغ را خاموش کرد و از شرکت خارج شد. هوای خنک که توی صورتش خورد. حالش بهتر شد. تازه داشت می فهمید که چه اتفاقی ممکن بود بیافتد.
نگاه گیجی به شهرزاد انداخت. این دختر زیبا از او چه می خواست. به چه دلیلی این همه خودش را به او نزدیک می کر و بعد پس می کشید. این کارها چه معنی داشت؟ بعد از این فکر با یک نگاه اندام کشیده و زیبای او را کاوید و یک لحظه توی دلش گفت:
بغل کردن این عروسک باید حال خوبی داشته باشه.
شهرزاد که یکی دو قدم دورتر از او ایستاده بود. دوباره به سمتش برگشت و گفت:
بریم دیگه.
و وقتی او را دید که کنار در خشکش زده به سمتش رفت و دستش را گرفت و به سمت ماشین برد.
**
مهتاب بعد از اینکه چند دقیقه ای توی صف نانوایی حیران شد بالاخره توانست نانش را بگیرد. پاکت بزرگی از سوپری کنار نانوایی گرفت و نان ها را داخلش قرار داد بوی نان سنگک تازه دلش را مالش می داد.
تکیه ای از نان را با دست جدا کرد و در حالی که به سمت ایستگاه مقابل شرکت بر می گشت نان را ارام آرام می خورد. جلوی ایستگاه خلوت بود. به امید امدن اتوبوس توی ایستگاه توقف کرد. نگاهش ناخودآگاه به سمت شرکت رفت.ماشین ماکان هنوز آنجا بود.
هنوز نرفته چکار میکنه تا این وقت شب؟
همان موقع دختری از شرکت خارج شد و چند لحظه بعد هم ماکان پشت سرش بیرون امد. مهتاب از همان فاصله هم شهرزاد را تشخیص داد.
این مگه نمی دونه کی شرکت تعطیل میشه که این موقع اومده؟ بنده خدا ماکان.
ولی صحنه بعدی که اتفاق افتاد باعث شد مهتاب برای چند ثانیه ای شوک زده خشکش بزند. شهرزاد دست ماکان را گرفت و برد سمت ماشینش.
مهتاب حس بدی داشت. دلش نمی خواست ماکان او را ببیند. نمی خواست فکر کند دارد توی مسائل خصوصی اش سرک می کشد. اصلا به او چه که ان دختر که بود. اصلا به او چه که به ماکان چکار داشت و اصلا به او چه که دستش را گرفته بود. این چیزها هیچ کدام به او مربوط نبود.
کمی توی تاریکی خزید تا ماکان او را نبیند. به ته خیابان نگاه کرد. خدا را شکر اتوبوس داشت می امد. ماکان ماشین را دور زد و دزدگیر را زد.
اتوبوس نزدیک شد و مهتاب توی روشنایی آمد. ماکان در را باز کرد و خواست سوار شود که نگاهش به دختری که پاکت بزرگی از نان دستش بود افتاد. چیزی توی ذهنش جرقه زد. خانم دیبا درباره نانوایی از او سوال کرده بود و وقتی پرسیده بود خودش می خواهد نان بگیرد گفته بود نه.
زیر لب تکرار کرد:
مهتاب؟
اتوبوس رسید.ماکان نگاهش را به چهره دختر انداخت.لازم نبود نگاه کند کلاه قرمزش مثل یک نشانگر چشمک زن ثابت می کرد که خود مهتاب است. مهتاب نفس راحتی کشید و در اخرین لحظه به ماکان نگاهی انداخت و سوار شد.
شهرزاد که از نگاه خیره ماکان به ان دختر کلافه شده بود صدایش زد:
ماکان؟
ماکان تا چرخید که او را نگاه کند اتوبوس رفته بود. ماکان با احساس بدی به جای خالی اتوبوس خیره شد.
چرا مهتاب باید اینجا باشه؟ اونم الان؟
شهرزاد دوباره گفت:
ماکان حواست کجاست؟
ماکان برگشت و بدون حرف سوار ماشین شد. شهرزاد در جلو را باز کرد و کنارش نشست و گفت:
چیه از این غربتی ها تا حالا ندیدی اینجوری بش زل زده بودی؟
ماکان اخم کرد و گفت:
از بچه های شرکت بود. تعجب کردم اینجا دیدمش خیلی وقته رفته بود.
شهرزاد رویش را برگرداند سمت شیشه و گفت:
ندیدی نون دستش بود. هه رفته نونوایی. تو این کارمندای عجیب غریب و از کجا پیدا میکنی. پرستیژ شرکتت میاد پایئن.
ماکان نفس پر صدایی کشید و ماشین را روشن کرد. توی دلش گفت:
کاش میشد شهرزاد و بچیچونم نرم این مهمونی لعنتی.
ماشین را جلوی خانه نگه داشت و رو به شهرزاد گفت:
پس همین جا می مونی؟
آره.
ممکنه کارم طول بکشه ها.
عیب نداره.
ماکان لپ هایش را باد کرد و از ماشین پیاده شد. در را با کلید باز کرد و نگاهی به شهرزاد که داشت با موبایلش ور می رفت انداخت و وارد خانه شد.
سلانه سلانه رفت سمت خانه. دست خودش نبود. دلش می خواست برود مهمانی ولی ته دلش می خواست مهتاب او را با شهرزاد ندیده بود.
دستی به پیشانی اش کشید و دو پله جلوی ورودی را بالا دوید و وارد خانه شد. کسی توی سالن نبود. بلند سلام کرد:
سلام کسی نیست؟
صدای ترنج از بالای پله آمد.
داداش بیا ما بالاییم.
ماکان با تعجب به سمت پله رفت و از همانجا داد زد:
مگه دعوت نبودی؟
و از پله بالا دوید. به سمت اتاق ترنج چرخید و او و ارشیا راتوی اتاق دید:
تو که باز اینجایی؟
ارشیا انگار که ماکان یک حشره مزاحم باشد و وزی کرده باشد به او نگاه کرد و گفت:
دلم می خواد. مشکلی داری؟
ماکان وارد اتاق شد و گفت:
بله که مشکل دارم. مامان اینا نیستن. تو تنهایی اینجا چه غلطی می کنی؟
ترنج به سمت ماکان امد و گفت:
ا ماکان یعنی چی؟ این طرز حرف زدنه.؟
ارشیا از پشت سر ماکان برایش دهن کجی کرد.ترنج توضیح داد:
عصری یک سر رفتیم پیش مهرناز جون حالا هم اومدم لباسم و عوض کنم بریم دیگه.
ماکان در حالی که هنوز به ارشیا نگاه می کرد گفت:
مامان اینا کجان؟
یکی از همکارای بابا دعوت کرده رفتن اونجا.
خوبه دوتایی می رن و می یان انگار نه انگار.
حالا نه که تو هم باهاشون می ری؟
معلومه که نمی رم اون مهمونی های کسل کننده به درد خودشون می خوره در ضمن من خودم امشب جایی دعوتم.
ترنج ماکان را به بیرون هل داد و گفت:
باشه برو آماده شو منم می خوام لباس بپوشم.
ماکان به ارشیا اشاره کرد و گفت:
اونوقت این اینجا می مونه؟
ترنج با حرص داد زد:
ماکان. برو بیرون دیگه.
ماکان به سمت ارشیا رفت و دستش را گرفت و گفت:
پا شو دیگه می خواد لباس بپوشه.
ترنج دستش را روی سرش گذاشت و گفت:
میشه برین بیرون دیر شد. هر دوتایی تون.
ماکان ارشیا را کشان کشان بیرون برد و در را بست و از پشت در به ترنج گفت:
در و قفل کن اعتمادی به این نیست.
ارشیا هلش داد و گفت:
برو گمشو هر چی من هیچی نمی گم.
ماکان شکلک خنده داری در اورد و در حالی که ادای ارشیا را در می آورد گفت:
مگه کوبیده هم برات خوب نیست؟
ارشیا خنده خجالت زده ای کرد و ماکان با حرص گفت:
مرگ. بمیری تو. آخه خنگ من نیم ساعت بردمت تو مستراح همه چیز و برات توضیح دادم اونوقت اومده جلوی من و همه میگه مگه کوبیده هم برات خوب نیست. اخه من چی به تو بگم.
ارشیا هم که از گندی که زده بود حسابی خجالت زده بود گفت:
بی خیال دیگه حالا.
ماکان به طرف در اتاقش رفت و گفت:
باشه من بی خیال میشم ولی من نمی دونم تو رو چه حسابی رفتی زن گرفتی.
ارشیا هم دنبال ماکان رفت و گفت:
خوب من مگه چند تا زن گرفتم که این چیزارو بدونم.
ای خدا از دست این. الان هر بچه دبیرستانی این چیزارو می دونه.
ارشیا با اخم گفت:
همین دیگه وقتی هم به سن تو رسیدن میشن بی حیا.
ماکان برگشت و طلب کار گفت:
اگه من بی حیا نبودم که تو آبروی خواهر بدبخت منو وسط رستوران برده بودی.
ارشیا که داشت از این حرکت ماکان حرص می خورد هلش داد و گفت:
برو گمشو لباستو بپوش.
ماکان رفت توی اتاقش و گفت:
من دارم می رم دوش بگیرم ولی حواسم هست ها.
ارشیا نشست روی تخت ماکان و گفت:
برو بابا.
ترنج لباس پوشیده از اتاق بیرون امد و ارشیا را صدا زد:
ارشیا بریم من اماده ام.
ارشیا از اتاق ماکان بیرون آمد و با لبخند به او نگاه کرد.
بریم؟
بریم.
ارشیا به در حمام زد و گفت:
ماکان ما رفیتم.
ماکان از همان زیر دوش داد زد:
اوکی. خوش بگذره.
هر جا تو نباشی به ما دو تا خوش می گذره.
خفه ارشیا.
ارسیا با خنده گفت:
ما رفتیم.

وقتی از در خانه خارج شدند هر دو دختری را توی ماشین ماکان دیدند. ترنج با چشم های گرد شده به ارشیا نگاه کرد و گفت:
این کیه؟
ارشیا او را به طرف ماشین هل داد و گفت:
من چه می دونم بعدا از خودش بپرس.
و با تکان دادن سر سوار ماشینش شد و از انجا دور شدند.
ماکان انگار نه انگار که شهرزاد توی ماشین است باخیال راحت لباس پوشید و حسابی طولش داد. هر لحظه منتظر بود شهرزاد تماس بگیرد ولی این اتفاق نیافتاد.
نمی دانست شاید فکر می کرد با این کارها شهرزاد ول می کند و می رود. ولی وقتی پائین رفت. شهرزاد توی ماشین نشسته بود و در حالی که می خندید با موبایلش صحبت می کرد. ماکان در را باز کرد وسوار شد.
شهرزاد سرتاپای او را وارسی کرد و با یک لبحند لباسش را تائید کرد. ماکان توی دلش گفت:
برو بابا من خودم برای همه معیار تعیین می کنم اون وقت تو می خوای لباس منو تائید کنی؟
شهرزاد بعد از آمدن ماکان هم به صحبتش ادامه داد و با دست به او شاره کرد که حرکت کند. اصلا از این حرکت شهرزداد خوشش نیامد. مگر راننده او بود.
پوفی کرد و ماشین را راه انداخت. شهرزاد بعد از مدتی صحبتش را تمام کرد و به ماکان گفت:
چقدر زود اومدی فکر می کردم بیشتر از اینا طول بکشه.
ماکان پوزخندی زد و گفت:
ما رو باش چی فکر می کردیم چی شد.
شهرزاد آدرس داد و بالاخره به محل مورد نظر رسیدند. مهمانی توی یک خانه ویلایی بزرگ بود همانطور که ماکان حدس زده بود. به کمک کسی که جلوی در ایستاده بود ماشین را داخل برد و پارک کرد. تعداد ماشین ها زیاد بود و معلوم بود مهمانی حسابی شلوغ است.
شهرزاد پیاده شد و دست زیر بازوی ماکان انداخت و به طرف در رفتند. وقتی به در نزدیک شدند شهرزاد چرخید و گفت:
راستی. اون مهمونی دوستم فردا شبه این مهمونی رو بابا بخاطر من ترتیب داده.
ماکان خشک شده بود. شهرزاد به چهره بهت زده ماکان نگاه کرد وگفت:
چیه؟ می خواستم سورپرایز بشی دیگه.
و دست او را گرفت و به سمت ورودی برد. ماکان تازه فهمید که اینجا خانه شهرزاد است. حسابی کفری شده بود یعنی چی که بدون خبر دادن به او چنین کاری کرده بود. دلش می خواست یکی بکوبد توی گوش شهرزاد و همانجا ولش کند و برود.
ولی باز هم پرستیژش اجازه نداد و در حالی که مغرور قدم بر می داشت وارد سالن شد. برای لحظه ای همه چشم ها به سمت او چرخید. می دانست وارد بازی شهرزاد شده پس باید بازی می کرد.
مردی با موهای جو گندمی به سمت آنها امد و با دیدن ماکان لبخند زد:
سلام جناب اقبال. مشتاق دیدار.
ماکان از این استقبال گرم جا خورد. دستش را به سمت معینی بزرگ برد و سلام کرد:
سلام جناب معینی. لطف دارین خجالتم می دیدین.
آفای معینی سرتاپای ماکان را براندازد کرد و گفت:
شهرزاد جان همیشه از شما تعریف می کردن. ولی متاسفانه قسمت نشد از نزدیک در خدمت باشیم.
بعد با دست به سمت سالن اشاره کرد و گفت:
شهرزاد گفته بود یک مهمان ویژه داره که باید حتما همراهیش کنه.
ماکان لبخندی زد و هیچ چیز دیگری نگفت. بدجور توی هچل افتاده بود. شهرزاد در حالی که چمشکی به او می زد گفت:
من برم لباس عوض کنم بیام.
از سر و وضع خانه کاملا معلوم بود که وضع مالی خیلی عالی دارند. یعنی از عالی هم عالی تر.
آقای معینی ماکان را به جمع دوست شهرزاد جان معرفی کرد. ماکان توی دلش گفت:
چه اپن مایند.
و بعد یکی از جوان تر ها را صدا کرد و ماکان را به دست او داد و گفت:
از این ایشون خوب پذیرایی کنید که اگه دلخور شه با شهرزاد طرفین.
ماکان و پسر جوان هر دو خندیدند. پسر دستش را به طرف ماکان دراز کرد و گفت:
سپهر هستم.
ماکان
خوشبختم.
بعد او را به جمع دوستانش هدایت کرد و گفت:
خیلی مشتاق بودیم این عشق جدید شهرزاد و از نزدیک بینیم. می بینم که باز هم دست روی بهترین ها گذاشته. البته هیچ کس جلوی شهرزاد به این نکته اعتراف نمی کنه.
ماکان تقریبا در حال سکته بود. این مزخرفات چی بود که این پسرک داشت بلغور می کرد. شهرزاد و او فقط دو هفته بود با هم آشنا شده بودند.عشق دیگر چه کوفتی بود.
شهرزاد سر خوش رفت توی اتاقش و لباسش را عوض کرد. و بعد از نیم ساعت برگشت. ماکان کنار بقیه نشسته بود و سعی کرده بود به حرف های سایرین در باره شهرزاد و مزخرفاتی که بقیه درباره او و شهرزاد می گفتند زیاد گوش ندهد.
بالاخره شهرزاد امد. پیراهن ساتن ماکسی پوشیده بود که اندامش را به زیبایی به نمایش گذاشته بود. موهایش را بالا برده و انتهایش را هم روی یک شانه اش ریخته بود.
واقعا تمام کسانی که توی ان جمع بودند داشتند زیبایی شهرزاد را تحسین می کردند. شهرزاد کنار بقیه رسید و سلام کرد:
ببخشید دیر کردم.
ماکان داشت یک روی دیگر از شهرزاد می دید که تا حالا ندیده بود. یک دختر بسیار متشخص و خانم که با همه با لطافت و گرمی برخورد می کرد.
بعد از احوال پرسی با سایرین کنار ماکان نشست و بازوی اورا گرفت. بقیه داشتند با حسرت به زوج بی نظیری که ان د وساخته بودند نگاه می کردند.
دختر خاله شهرزاد پشت سرش ایستاد و کنار گوشش گفت:
شهرزاد تو رو خدا بگو این خوشتیپ ها رو از کجا پیدا می کنی؟
شهرزاد لبخند پر غروری زد و گفت:
عزیزم من اونا رو پیدا نمی کنم اونا منو پیدا می کنن.
و با لذت به ماکان که داشت با بغل دستی اش صحبت می کرد نگاه کرد.مهمانی ان شب به ماکان واقعا خوش گذشت. چون رفتار شهرزاد با انچه ماکان تا حالا دیده بود فرق داشت. خیلی معقول و پسندیده. شاید اگر از همان اول با همین رفتار شهرزاد رو به رو شده بود در انتخابش شک نمی کرد ولی چیز هایی که از او دیده بود این اجازه را به ماکان نمی داد که خیلی هم راحت به شهرزاد فکر کند.
شام باشکوهی که آقای معینی تدارک دیده بود در کنار شهرزاد حسابی به او چسبید. مهمانی خوب بود. ماکان این را بارها توی دلش آن شب اعتراف کرد.
مهتاب تا زمانی که به خوابگاه رسید سعی کرد اصلا به چیزهایی که دیده فکر نکند. واقعا به او ربط نداشت. ماکان فقط رئیسش بود و نه بیشتر. یک کارمند هم حق دخالت در زندگی شخصی نه تنها رئیسش که هیچ کس را نداشت.
از اتوبوس که پیاده شد. بدنش به شدت کوفته بود. سعی کرد به چیزی فکر کند و ان تصاویر را از ذهنش پاک کند. فکر کردن به کار جدیدش هم می توانست حسابی برایش خوب باشد.
با فکر کردن به طراحی بورشور وارد اتاقش شد. بچه ها با دیدن نان مثل قحطی زده ها به سمت او هجوم اوردند.
آخ جون سنگک.

مهتاب خنده ای کرد و کلاه و مقنعه اش را از سرش برداشت و گفت:
تو رو خدا دانشجوهای ما رو باش.
مینا در حالی که لقمه ای از نان را توی دهانش می گذاشت گفت:
آخه مردیم بس که لواش و تافتون خوردیم.
مهتاب سری تکان داد و مشغول عوض کردن لباس هایش شد. حوله اش را برداشت و رفت سمت دستشوئی که مینا دوان دوان دنبالش امد و صدایش زد:
مهتاب!
چیه اینجام ولم نمی کنین؟
صدای زنگ موبایلش به او فهماند که موبایلش زنگ می زد. موبایل را گرفت و تشکر کرد. ماهرخ بود. قلبش ناگهان فرو ریخت.
الو ماهرح چیزی شده؟ مامان خوبه؟
ماهرخ که صدای نگران او را شنید گفت:
هول نکن مامان خوبه.
مهتاب نفس راحتی کشید و به دیوار تکیه داد. انگار تمام انرژی اش در یک لحظه تمام شده بود.. مینا نگران نگاهش کرد:
مهتاب خوبی؟ چیزی شده؟
مهتاب با بی حالی جواب داد:
خوبم چیزی نشده.
من برم چیزی نمی خوای؟
نه برو.
مینا رفت و ماهرخ از ان طرف خط گفت:
مهتاب خوبی؟
خوبم. مامان چطوره؟
بد نیست.
مهتاب می دانست که این بد نیست یعنی خیلی هم خوب نیست. ماهرخ من منی کرد و گفت:
خبری از اون دکتره نشد؟
نه هنوز.
اصلا سراغ می گیری؟
مهتاب لبش را جوید. چرا ماهرخ از او طلب کار بود:
بله یک بار زنگ زدم گفتن تا اخر هفته نمی اد.
ماهرخ لحنش را عوض کرد و گفت:
اینم شانس ماست دیگه. اگه پول داشتیم مامانو همین الان می بردیم بیمارستان خصوصی و مجبور نبودیم این همه صبر کنیم.
مهتاب لبش را گاز گرفت تا سر خواهرش داد نزد. معنی این حرفش را هم می دانست. ولی به روی خودش نیاورد:
جیگر خاله چطوره؟
ماهرخ بی حال گفت:
خوبه اونم. مهتاب؟
چیه؟
فکراتو کردی؟
ماهرخ اون طرف اینقدر اصرار نداره که شما دارین. ماهرخ من خواهرتم. خواهرت می فهمی؟
صدای گریه ماهرخ توی گوشی پیچید.
چون خواهرمی می خوام وضع منو درک کنی. شب و روز ندارم به خدا. غصه مامان یک طرف غصه سهیلم یک طرف.
مهتاب بغض کرده بود.
خودش گفت صبر میکنه تا درسم تمام بشه که.
می دونم. ولی هی به سهیل میگه به تو فشار بیاره شاید راضی شی زودتر...
ماهرخ حرفش را خورد. مهتاب دلش نمی خواست وسط راهرو خوابگاه گریه کند.
باشه آیجی گریه نکن. فکر میکنم. گریه نکن.
صدای لرزان ماهرخ برای لحظه ای رنگ امیدواری گرفت:
به خدا تا اخر عمر دعات می کنم. شاهین مرد بدی نیست.
مهتاب زیر لب گفت:
شاهین. چقدر این اسم برایش غریب بود.
کاری نداری خواهری؟
مهتاب پوزخند زد.
چه مهربون شد.
نه به مامان سلام برسون. مواظبشم باش.
باشه.
دست بابا رم از طرف من ببوس.
ماهرخ دماغش را بالا کشید و گفت:
باشه حتما.
خداحافظ

پیشانی اش را به دستش تکیه داد و از ته دل آه کشید. زندگی اش قرار بود به کجا برود. از جا بلند شد و به سمت دستشوئی رفت. وضو گرفت و رفت نمازخانه.
آن ساعت نماز خانه خلوت بود. گوشه ای به نماز ایستاد و در حالی که اشک هایش صورتش را خیس کرده بود نماز خواند. وسط نماز طاقتش تمام شد و گریه اش شدت گرفت. دست خودش نبود. هق هق می کرد و خدا را صدا می زد.
هرچه گریه می کرد. دلش آرام نمی شد. چقدر دلش می خواست کسی را داشت که با او درد ودل کند ولی توی ان شهر غریب کسی را نداشت تا حالا ترنج همیشه همراهش بود که او هم از وقتی که نامزد کرده بود مهتاب سعی می کرد کمتر مزاحمش شود.
نماز مغربش را از اول خواند. دلش نمی خواست بخاطر مشکلاتش توی نمازش گریه کند. نمازش ارزش دیگری داشت. بعد از نماز برای تمام مریض ها دعا کرد و بعد هم به اتاقش برگشت. اشتهایی برای شام نداشت. البته چیزی هم برای خوردن نداشت.
توی تخت خزید. سه سوره توحیدش را زیر لب خواند و در حالی که هنوز چشم هایش تر بود خوابید.
پرستو با اشاره از مینا پرسید:
چش بود؟
مینا هم به موبایلش اشاره کرد و به انها فهماند هر چه هست مربوط به تلفنش بوده.
برخلاف شب های قبل خیلی آرام شام خوردند و زودتر از همیشه چراغ را خاموش کردند. مهتاب برای همه دختر همیشه خندانی بود و سرحال نبودنش برای همه عجیب بود.
مهمانی رو به آخر بود و برخلاف اول شب که ماکان دلش می خواست شهرزاد را بپیچاند حالا از اینکه این کار را نکرده بود خیلی هم خوشحال بود.
اینقدر رفتار شهرزاد رویش اثر گذاشت که قولش با ارشیا را هم فراموش کرد و لبی هم تر کرد. البته فقط در حدی که با بقیه همراهی کرده باشد و نه بیشتر. بعد از شام هم جوانتر ها از بقیه جدا شدند و موسیقی گذاشتند تا کمی هم خودشان را گرم کنند.
شهرزاد تمام مدت ماکان را رها نکرد و اجازه نداد هیچ کدام از دخترها به او نزدیک شوند. ماکان از طرفی احساس خوبی داشت و از طرفی هم احساس می کرد این کار شهرزاد باعث شده حسابی توی جمع تابلو باشند.
ولی بقیه انگار به این رفتار شهرزاد عادت داشتند چون هیچ عکس العمل غیر طبیعی نشان نمی داند. اولین دور که ماکان با شهرزاد رقصید نزدیک بود سکته کند.
شهرزاد خودش را در آغوش او انداخته بود و دست ماکان که در مقابلش خشک شده بود را روی کمر خودش گذاشته بود.
در تمام طول رقص ماکان تمام سعی خودش را کرده بود که به پری زیبایی که توی آغوشش بود بی اعتنایی کند. شهرزاد هم هیچ کار دور از عرفی انجام نداد و خیلی آرام و سر به زیر او را همراهی کرد.
وقتی رقص تمام شد. ماکان احساس کرد از کوره بیرون آمده است. تا آخر شب چند دور با هم رقصیدند و هر بار ماکان به مرز سکته رسید و برگشت. تا حالا توی عمرش به هیچ دختری این همه نزدیک نشده بود.
قبلا هم گاهی رقصیده بود ولی آنجا فقط رو به روی هم قرار گرفته بودند و خودشان را تکان داده بودند همین.
این رقصیدن کجا و ان کجا.
موقع خداحافظی شهرزاد در حالی که دست او را گرفته بود تا کنار ماشین همراهیش کرد. ماکان در حالی که با انگشتان لطیف او بازی می کرد از مهمانی تشکر کرد:
ممنون. خیلی خوش گذشت.
شهرزاد چشمکی به او زد و گفت:
با من باشی همیشه یهت خوش می گذره.
و دستش را دور بازوی او حلقه کرد و گفت:
ولی باید یک اعترافی هم بهت بکنم. به منم خیلی خوش گذشت.
ماکان که از این حرف ها قند توی دلش آب میشد. خنده سر خوشی کرد و گفت:
این یعنی فردا شبم باید همراهیت کنم.
شهرزاد بازوی ماکان را رها کرد و رو به رویش ایستاد و در حالی که مثل بچه ها خودش را لوس می کرد گفت:
یعنی می خواستی نیای؟
ماکان قیافه مغروری به خود گرفت و گفت:
باید فکر کنم.
ای ماکان لوس نشو. می آی دیگه؟
ماکان دست های شهرزاد را گرفت و گفت:
حتما میام.
شهرزاد با خوشحالی جلو پرید و گوشه لب او را بوسید. انگار که برق ماکان را گرفته باشد تمام تنش لرزید.
شهرزاد عقب عقب رفت و در حالی که چشم هایش برق می زد از او دور شد برایش چشمک زد گفت:
فردا شب ساعت هشت بیا دنبالم. اسپرت بپوش.
و چرخید و به سمت ساختمان رفت. ماکان تا لحظه ای که شهرزاد جلوی در ورودی از دید او خارج شد نگاهش کرد. به خودش اعتراف کرد. این دختر کاری می کرد که در برابرش بی اراده میشد.
شهرزاد وقتی وارد شد دختر خاله اش خودش را به او رساند و گفت:
رفت؟
شهرزاد با سرخوشی و غرور خندید و گفت:
اوهوم ولی بر می گرده.
به خدا که تو شیطونم درس میدی.
شهرزاد شانه ای بالا انداخت و گفت:
ماکان ارزششو داره. من واقعا دوستش دارم.
ستاره دختز خاله اش پوزخندی زد وگفت:
درباره اون سه تای قبلی هم همین و می گفتی.
شهرزاد نگاه پر کینه ای به او انداخت و گفت:
او سه تا آشغال بودن. ماکان منو با اونا مقایسه نکن.
ستاره که خشم شهرزاد را دیده بود عقب نشست.
خیلی خوب بابا.
شهرزاد به سمت اتاقش رفت و گفت:
اون تکه واقعا پسر خوبیه. همه چی تمامه.
ستاره می دانست وقتی شهرزاد پسری را تائید کند یعنی واقعا این شرایط را دارد. وقتی شهرزاد به اتاقش برگشت ستاره آهی کشید و با خودش گفت:
خدا این یکی رو ختم به خیر کنه.
ماکان آهسته در را باز کرد و سرخوش و نرم از پله بالا دوید. واقعا حس خوبی داشت. توی دلش لحظه شماری می کرد برای مهمانی فردا.
توی کمدش نگاهی انداخت و به یاد حرف شهرزاد لبخند زد:
اسپرت بپوش.
چقدر راحت نظرش را به او تحمیل کرده بود. به خودش توی آینه قدی اتاق نگاه کرد. امشب واقعا توی ان کت و شلوار براق نقره ای محشر شده بود. در کنار شهرزاد که می ایستاد چیزی از او کم نداشت.
کت و شلوارش را در آورد و مرتب توی کاورش گذاشت و به کمدش برگرداند. خودش هم می دانست نسبت به لباس هایش خیلی حساس است ولی دست خودش نبود. لباس پوشیدن را بخشی از شخصیتش می دانست.
مسواک زد و توی آینه به جایی که شهرزاد بوسیده بود نگاه کرد. ناخوداگاه دست روی محل بوسه اش گذاشت و یاد حالی افتاد که به او دست داده بود. احساس می کرد عجیب دلش می خواهد مزه آن لب ها را برای یک بار هم که شده بچشد.
ولی انگار شهرزاد بلد بود که چطور طرف را تشنه نگه دارد.
نگاهش را از آینه گرفت و مسواک زدنش را تمام کرد و توی رختخوابش خزید. خدا را شکر که فردا جمعه بود و می توانست تا دلش می خواهد بخوابد.
در حالی که چراغ خوابش را خاموش می کرد توی دلش گفت:
فقط خدا کنه ارشیا دوباره به سرش نزنه کله سحر پاشه بیاد پیش ترنج که خودم با لگد بیرونش می کنم.
چشم هایش را بست و در حالی که برای مهمانی فردا شب نقشه می کشید به خواب رفت.

شنبه صبح مهتاب با چهره ای سرحال وارد شرکت شد و به خانم دیبا بلند سلام کرد.
سلام صبح بخیر.
سلام مهتاب خانم. خیلی سرحالی
خوب شنبه صبح آدم باید سرحال بیاد اگر قرار باشه از اول هفته کسل باشه که نمی شه.
و در حالی که زیر لب آوازی زمزمه می کرد وارد اتاقش شد.
چشمم آب نمی خوره این ترنج امرزوم بیاد. همیشه می گقت چهار شنبه و پنج شنبه می ره شرکت.
کوله اش را کنار صندلی گذاشت. ان روز مانتوی طوسی چهار خانه اش را پوشیده بود با لی سورمه ای و کتونی های سورمه ای همان سوئی شرت هم تنش بود. روی مقنعه اش هم جای کلاه قرمز پسرانه اش کلاه طوسی بافتنی سرش کرده بود که مثل کلاه های بیسبال آفتاب گیر کوچکی هم داشت. شالی از همان جنس و رنگ کلاهش هم دور گردنش بود.
همیشه از پوشیدن این کلاه حال خوبی پیدا می کرد. این هدیه تولدش بود. پدرش به سلیقه خودش برایش این کلاه را خریده بود. و مهتاب وقتی ان را می پوشید احساس می کرد تمام انرژهای های پدرانه بابای عزیزش توی این کلاه ذخیره شده و وقتی ان را سرش می گذارد حسابی انرژی می گیرد.
کلاه و شالش را زد به چوب لباسی مقنعه اش را مرتب کرد و پشت سیستمش نشست. فلشش را به سیستم زدو تمام چهار گیگ را توی سیستم خالی کرد. کلی از دیروز را وقت صرف کرده بود و از بچه های خوابگاه اهنگ های مورد علاقه اش را جمع کرده بود.
حالا که موبایلش قابلیت پخش موسیقی نداشت می توانست توی شرکت برای خودش آهنگ گوش بدهد .
آهنگ های مورد علاقه اش را توی یک لیست سیو کرد و در حالی که صدایش را تا حد ممکن پائین اورده بود. شروع به کار کرد. دل توی دلش نبود که ماکان بیاید و دوربینی که به او قول داده بود را بیاورد.
فقط یک بار با دوربین دیجیتال عکاسی کرده بود و همان یک بار مزه اش زیر دندانش مانده بود. خدا را شکر بچه های کاردانی نیاز نبود دوربین دیچیتال تهیه کنندو الا مهتاب چطور می توانست از پس قیمتش بربیاید. ولی برای کارشناسی حتما لازم میشد.
به خودش دلداری داد:
تا کارشناسی و واحد عکاسی هنوز خیلی راهه کار میکنم پولام و جمع می کنم. اول لپ تاپ.
دوباره سرش را توی سیستم کرد و مشغول کارش شد. ساعت نزدیک نه بود که مهتاب طاقتش طاق شد و تصمیم گرفت خودش سراغ ماکان برود.
مقنعه اش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد:
خسته نباشین خانم دیبا می تونم آقای اقبال و ببینم.
خانم دیبا که داشت تند تند چیزهایی تایپ می کرد گفت:
هنوز نیامدن عزیزم.
مهتاب فکر کرد ساعت خودش مشکل داشته برای همین نگاهی به ساعت سالن انداخت.
نه واقعا نه و ده دقیقه بود.
با تعجب به سمت خانم دیبا برگشت و گفت:
ولی همیشه هشت و نیم نشده اینجا بودن که.
همیشه هم نه.گاهی دیرتر هم میان. گاهی روز ها هم اصلا نمی ان.
مهتاب دمق پایش را روی زمین کشید تا حرصش را خالی کند.
ولی خودشون پنج شنبه گفتن شنبه برای من دوربین میارن.
خوب اگه گفتن میارن دیگه. هنوز تازه نه شده.
مهتاب سری تکان داد و در حالی که دست هایش توی جیب سوئی شرتش بود برگشت توی اتاقش.
خوب راست میگه هنوز دیر نشده. میاد. خودش گفت کارش مهم و خاصه.
دوباره پشت سیستم برگشت و مشغول کار شد. بین کار هم دوباره جعبه بیسکوئیتش را بیرون کشید و مشغول خوردن شد. ولی این بار آقای حیدری به موقع چای آورد و مهتاب با خوشحالی چایش را همراه بیسکوئیتش خورد.
ساعت نزدیک دوازده بود و مهتاب تا حالا سه بار از خانم دیبا پرسیده بود آقای اقبال نیامده. دفعه اخر واقعا خانم دیبا کلافه شده بود و مهتاب احساس کرد الان است که صفحه کلید را توی سرش بکوبد برای همین دیگر نیامد تا سوال کند.
ساعت دوازده بود و بعید بود که ماکان دیگر بیاید. مهتاب سرخورده سیستمش را خاموش کرد و فلش کارهایش را برداشت. کاغذ کوچکی از روی میز خانم دیبا برداشت و با خودکار فیروزه ای رنگش که برای نوشتن های خاص از آن استفاده می کرد برداشت و نوشت:
جناب آقای اقبال
هر چقدر منتظر شدم تشریف نیاوردید.متاسفانه چون تا چهارشنبه شرکت نیستم برای تهیه عکس نمی توانم اقدام کنم. اگر مقدور بود پنجشنبه دوربین را به دستم برسانید و اگر خیلی عجله ندارید با همان دوربین زنیت خودم هم می توانم عکس بگیرم.
ممنون. سبحانی
بعد رو کرد به خانم دیبا و گفت:
می تونم این و بذارم تو اتاق آقا اقبال؟
بله فقط مواظب باش چیزی به هم نخوره.
بله چشم.
وارد اتاق ماکان شد. حالا که نبود راحت تر می توانست اتاق را زیر نظر بگیرد. در اتاق که باز میشد میز در منتهی الیه سمت چپ بود. یک میز نیم دایره با یک صندلی پشت بلند گردان.
پشت صندلی یک کتاب خانه چوبی بود که تویش چند تا کتاب و مجله در زمینه گرافیک دیده میشد و چند گلدان کوچک گل مصنوعی و دو مجسمه آبستره سیاه پوست.
روی میز هم برگه دان و تقویم در کنار خودکار و سیستم مشکی صفحه فلت خود نمایی می کرد یک دست مبل چرم رو بروی میز چیده شده بود که شامل دو مبل دو نفره و یک تک نفره بود. یک گلدان گل طبیعی هم در گوشه راست اتاق زیر پنجره دیده میشد. تمام در که باز می شد تمام دیوار سمت راست را هم پنجره بزرگی پوشانده بود. همان که از خیابان هم به خوبی دید داشت.
مهتاب به این همه نظم و تمیزی لبخند زد و به سمت میز ماکان رفت. کاغذ را درست رو به روی صندلی ماکان روی میز قرار داد و فلش را هم روی کاغذ جوری گذاشت که نوشته ها را نپوشاند ولی به صورتی که دو طرف کاغذ با دو لبه فلش موازی بود.
خوب پرستیژاتاق رئیس که نباید به هم بخوره. همه چیز مرتب و خط کشی شده.
بعد رو به صندلی خالی گفت:
با اجازه ی آقا ماکان.
و رفت سمت در و از اتاق خارج شد. از خانم دیبا هم خداحافظی کرد شال گردنش را زیر گلویش گره زد و درحالی که از پله پائین می رفت دست هایش را توی جیبش کرد.
صبح شنبه ماکان با سر درد وحشتناکی از خواب بیدار شد. احساس می کرد یکی با ماشین از روی مغزش رد شده. تمام اعصاب سرش کش می امد. نگاهی به ساعت انداخت ساعت هشت بود ولی او که با این حال خراب نمی توانست برود شرکت.
اصلا چه مرگش شده بود. این سر درد لعنتی از کجا پیدایش شده بود. داشت یک چیزهایی یادش می امد. دیشب با شهرزاد رفته بود مهمانی. زیر لب ناله کرد:
لعنتی.
توی تختش غلطی زد و سعی کرد به گندی که دیشب زده فکر نکند. این دختر واقعا مثل جادوگر ها بود. چطور


:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 5362

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: